یک روز ملکه باش
مادر شدن خیلی سخته. بچه داری از اون هم سخت تر. اما اگه بخوای چند تا بچه رو با هم بزرگ کنی از اون هم سخت تر می شه. و سخت تر از اون اینکه که تو دهه شصت این کارو بکنی، بدون اینکه وضعیت مالی چندان خوب داشته باشی. با اینکه جنگ ایران و عراق تازه شروع شده و حالا حالاها ادامه داره. باید بابا بره سر کوچه نفت بخره. باید با کپسول گاز آشپزی کنی. و با اینکه در شهر بزرگ و غریبی دور از تمامی خانواده ت زندگی می کنی - دور از مادر خودت. شهر بزرگی که هر شب آژیر قرمز از رادیو، شروع بمباران رو اعلام می کنه. وقتی داداش به دنیا اومد اوضاع از این هم غیر قابل تصورتر شد.
آژیر قرمز که می زد همه باید به دو می رفتیم تو پناهگاه که یه خیابون اونورتر بود. فکر کنید حال مادری با دو تا دختر و یه پسر نوزاد ریزه میزه چه جور باید باشه. و وقتی آزیر سفید می شد برای مدت کوتاهی مامان وقت داشت که برگرده خونه و تند و تند برامون غذا درست کنه بیاره - حتی اون موقع هم حاضر نبود غذاهای سریع و آماده بخوریم. باید پادشاهی درست می کرد.
اینا همه تو زمانی بود که مامانها هنوز به بچه ها شیر خودشونو می دادن، غذای آماده نمی خریدن، و باید چیزی به اسم "کهنه بچه" رو استفاده می کردن. اون موقع ها دستگاه "کهنه بچه بشور" (!) هنوز نبود، حتی ماشین لباسشویی هم تو همه خونه ها نبود. بدتر از اون، آب گرم هم تو همه خونه ها نبود. اون زمونا پدرای لباسشویی سازگار با پوست دست یا نرم کننده پوست (!) نبود. پودر صابون هم نبود. پودر ضد لک و دانه رنگی و این چیزا هم نبود.
با تمام اینا مامان هیچ وقت غر نمی زد. هیچ وقت، وقت کم نمیاورد. هیچ وقت نگفت الان برای بچه دار شدنم زود بود! الان وقت ازدواجم نبود! مامان همیشه صبح ها وقت داشت موهای ما دو تا رو با خوش اخلاقی و حوصله شونه کنه، دو گوش ببنده، خوشگلمون کنه و بفرسته دنبال بازی با دختر همسایه. وقتی کاراشو می کرد خودش میومد می نشست برامون کتاب و قصه می خوند، نقاشی قصه ها و خاطره هایی که از بچگی خودمون تعریف می کرد رو می کشید، برامون یه عالمه کاردستی درست می کرد، حتی لباس می دوخت و می بافت. مدرسه که رفتیم همیشه به معلممون سر می زد. ما رو تا دم در مدرسه می برد. و به درسامون می رسید.
دیکته گفتناش رو هیچ وقت یادم نمیره. همچنین دارو دادنهاش که نصف شبا میومد بالاسرم به التماس بهم آنتی بیوتیکمو می داد. جایزه گرفتناش رو هم یادم نمیره. همیشه نمره هامون خوب بود و اونم برامون کتاب و آبنبات چوبی جایزه می خرید! وای که چه روزایی بود! اما از همه قشنگترش، مداد تراشیدنش بود. ما مدادتراش نداشتیم (همش زود خراب می شد و زنگ می زد) به خاطر همین مامان مدادامون رو با چاقو برامون می تراشید. یادمه هر وقت نوک مدادم تموم می شد می رفتم تو آشپزخونه می دادم مامان که داشت کاراشو انجام می داد بتراشه. تو حال نشسته بودم که می دیدم یه مداد از آسمون اومد جلوم (مامان از در آشپزخونه مینداختش بیرون!). یه مداد نو تیز تراشیده خوشگل! یکی از قشنگترین لحظه های کودکیم همین بود. یه حس خاص دوست داشتنی برام داشت.
فرشته بودنش زمانی کامل شد که ۵ تا بچه داشت و باز با همین حوصله برای تک تکشون وقت می ذاشت. فرشته بودنشو وقتی فهمیدم که مادر شدن اطرافیان رو از نزدیک دیدم. وقتی دیدم مردم با یه بچه تو این دوره زمونه چقدر می نالن. وقتی فهمیدم که نگاهی به گذشته انداختم و به خاطرات قشنگ اون روزا. مدت زیادی نیست که فهمیدم با یه فرشته واقعی دارم زندگی می کنم. فرشته ای که زندگیم رو برام یه بهشت کرده. فرشته ای که اگه نبود من الان اینجا نبودم. می خوام یه روز در سال رو مثل یه ملکه باهاش رفتار کنم.
فرشته زندگیم، تمام روزهای سال مادر بودی، امروز رو ملکه باش.
این وبلاگ هدف خاصی رو دنبال نمی کنه جز ارائه مطالبی که گفتنش بهتر از نگفتنشه.